در حقیقت اون اوایل باهاش تفریح می کردم. مثلن وقتی خواب دیدم که رانندهی یه مشت دزد کمدی شدم و پولها رو از بانک بیرون کشیدیم و من با سرعت دیوانهوار در حال رانندگی در جاده پیچدرپیچ کوهستانی هستم تا به مرز برسیم کلی هم به خودم افتخار کردم٬ یا مثلن وقتی که خواب پدربزرگم رو دیدم! بندهی خدا هیچ شباهتی به اون پیرمرد موقر و با ابهت بازاری که رای م.صدق رو جمع میکرد نداشت. لباس بنفش شوالیهها رو پوشیده بود و با آستینهای پفدار جلوی روم ایستاده بود و از اینکه شمشیر رو برعکس دستم گرفتم دائم سرزنشم میکرد و جیغ میکشید. ولی بعد ورق برگشت. خوابها ماهیت شومی به خودشون گرفتن و اونقدر هولناک شدن که وقتی از خواب میپریدم لباس به تنم چسبیده بود و موهام خیس از عرق دور گردنم پیچیده بود...خواب طناب دار و اعدام می بینم٬ خواب دخترهای باکرهای که از طناب حلقه شده دور گردنشون میلرزن٬ خواب آدمهای درحال احتضار با چشمهای برگشته٬ خواب پرت شدن از بلندی با دستهایی که دوسوی بدنم باز شده٬ خواب خودکشی توی دریای سورمهای با جیبهای پر شده از سنگ٬ خواب آدمهایی که فراموششون کردم٬ خواب چهرههایی که دائم برای این فراموشی توبیخم میکنن و به خونم تشنهان٬ خواب شکنجه دادن در حالی که شخص نقابدار سنگدل خود منم! این بدترین خوابی بود که دیدم. چنان لذتی از آه و نالهی بدبختی که زیردستم افتاده بود میبردم که حالم از خودم بهم خورد... نه! بهتره تمومش کنم...انگار نوشتن ازش حالم رو بدتر کرده. این بار نوشتن هم دردی دوا نکرد! حوصلهی ویرایش متن رو ندارم. کلمهها جلوی چشمم انگار که یه مشت پروانه باشن بالبال میزنن...خوابِ لعنتی...الان درست سه روز و چهارده ساعته که نخوابیدم...
سه روز و چهارده ساعته که نخوابیدم! اون چند تا چُرت کوچیکی که بعدش از اضطراب یه متر هوا پریدم که خواب حساب نمیشه. به غلط کردن افتادم. از خوابیدن به غلط کردن افتادم. بس که خواب میبینم. نه از اون خوابهای دوست داشتنی که مخصوص بعدازظهرهای تابستانی زیر هُرهُر خنک کولرهای آبیست. خوابهای سنگین و رمزآلود٬ خوابهای شهوانی و بیسروته٬ خوابهای زجرآور٬ خوابهایی که نیمهکاره رها میشن٬ خواب مردهها٬ خواب زندههای فراموش شده و هر جور خوابی که فکرش رو بکنین...
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۰ ساعت 20:42 توسط شب گلک
|